الناالنا، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره

نامه هایی به کودک زاده نشده

اولین سونو

دیروز رفتیم با بابایی برای اولین بار دیدمت واااااااای که چقدر کوچولویی فقط 17 میلی متر! قلب خوشگلت هم تشکیل شده و داره میتپه قربون اون قلب کوچولوت بشم من عزیزم خیلی خوشحالم که سالمی دکتر هم گفت همه چی خوبه و مشکلی نداری. وقتی دیدمت خنده ام گرفت آخه خیلی کوچولویی تقریبا به اندازه یه لوبیایی!!  خیلی خیاللم راحت شد که صحیح و سالم تو دلم داری بزرگتر میشی نمیدونی از این بابت چقدر خوشحالم. اینم بگم بابات هی عکستو نگاه میکنه میخنده و میگه وای چقدر کوچولویه. ...
16 ارديبهشت 1392

فندق کوچولو

امروز قراره بریم سونو و برای اولین بار ببینمت کوچولوی من. خیلی مشتاق اون لحظه ام. یه مدت نتونستم برات بنویسم چون سرگرم اسباب کشی بودیم و اومدیم خونه جدیدمون. چند لحظه پیش حالم بهم خورد  و برای اولین بار بالا آوردم ولی از اینکه نشون میده داری بزرگ میشی خوشحالم. دوست دارم زود بزرگ شی و بیای من و بابات رو از تنهایی در بیاری ...
15 ارديبهشت 1392

اولین ویزیت دکتر

دیروز عصر با بابایی رفتیم مطب خانم دکتر. دکتر مهربون و خوش اخلاقی بود کلی راهنماییم کرد که چی بخورم و چی نخورم کلی بهم آرامش داد. خیلی اعصابم آروم شده و دیشب رو تونستم خیلی خیلی خوب بخوابم. دکتر برای حالت تهوعهام قرص داده دیگه کمتر تهوع دارم و برا 10 روز دیگه برام سونو نوشت و گفت که باید اونموقع قلب کوچولوت دیده بشه. از مطب سونوگرافی برا روز 15 اردیبهشت نوبت گرفتم برا اولین بار میخوام ببینمت عزیزم     ...
2 ارديبهشت 1392

مامان نگران

امروز صبح دایی جون برگشت یزد ولی نمیدونه که دایی شده چون هنوز بهش نگفتم. همه اش درگیر جمع کردن اثاث خونه هستم میخوایم هفته دیگه اسباب کشی کنیم ولی قبل اون قراره با بابایی چند روزی بریم کیش. امروز اولین نوبت دکترمونه و عصر با بابات میریم مطب. خیلی مشتاقم که ببینمت اما از همه مهمتر دلم میخواد زودتر از سلامتیت مطمئن شم. خیلی نگرانتم.
1 ارديبهشت 1392

یک ماهگی کنجد من

عزیزم امروز دقیقا تو دلم یک ماهه شدی به بابایی میگم میخنده میگه نی نی خودمه دیگه! هر چقدر بزرگتر که میشی بیشتر احساس خستگی میکنم حالت تهوع هم اومده سراغم و مجبورم بیشتر استراحت کنم. به خاطر تهوع دوست ندارم شیر بخورم ولی به خاطر تو بالاجبار میخورم. ...
30 فروردين 1392

مهمون

امروز با بابایی یه خونه دیدیم خونه شیکی بود قرار شد رهنش کنیم. امروز دایی جون از یزد میاد و تا یکشنبه میمونه پیشمون
27 فروردين 1392

توت فرنگی

عزیزم خیلی درس دارم ولی از وقتی اومدی تو دلم همه اش خوابم میاد. کتاب رو که باز میکنم خوابم میگیره ! دیروز بابات بعد اینکه اکثر میوه فروشیهای شهر رو گشت تونست برات توت فرنگی بخره آخه یه جایی خونده بودم که توت فرنگی برا نی نی هایی که تو دل مامانشونن خیلی مفیده. ...
25 فروردين 1392

نوه

امروز صبح زنگ زدم از دکتر نوبت بگیرم گفت تا هفته دیگه نوبت نداره و برا یک اردیبهشت بهم نوبت داد.میدونی خیلی نگرانتم دوست دارم زود برم دکتر تا برام سونو بنویسه و ببینمت از خدا فقط و فقط سلامتی تو رو میخوام. تا یادم نرفته اینم بگمکه فقط من و بابات و مامان جون از اومدنت خبر داریم. فعلا به ببابات گفتم تا به کسی نگه. اگه بابا جون بفهمه داره صاحب نوه میشه خیلی خیلی خیلی خوشحال میشه و از خوشحالیش به همه میگه برا همین به مامان جون گفتم فعلا بهش چیزی نگه تا من برم سونو و از سلامتت مطمئن بشم.     ...
24 فروردين 1392

بابای حواس جمع!!

امروز با بابایی رفتیم دکتر اما چون پنج شنبه بود دکتر نبود حالا باید شنبه زنگ بزنم و نوبت بگیرم. در ضمن یه چیز خنده دار بگم بهت. به بابات دکتر اعتمادیفر رو معرفی کرده بودن اما بابای حواس جمعت عابدینی یادش مونده بود! کلی خیابون رو گشتیم ولی دکتری به این اسم پیدا نکردیم تا اینکه بابات دوباره زنگ زده و اسم دکتر رو پرسیده تا اینکه فهمیدیم اسم دکتر عابدینی نیست  بعدش هم رفتیم تا ساعت 9 شب دنبال خونه گشتیم و ساعت 10:30 شب خسته رسیدیم خونه. اینم بگم از بابات بادوم خواسته بودم بخره تا من بخورم و تو بیشتر بزرگ شی بابات تا ساعت 10:30 شب دنبال بادوم بود تو سوپرمارکتها ولی نتونست پیدا کنه! ...
22 فروردين 1392