الناالنا، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

نامه هایی به کودک زاده نشده

حموم دخملی

دختر نازم دیروز من و بابایی برای اولین بار بعد از رفتن مامان بزرگ بردیمت حموم !! عزیزم از اول هم آب رو خیلی دوست داشتی حتی وقتی صدای آب رو میشنوی آروم میشی و شروع میکنی به گوش دادن برا همین  حموم رو هم خیلی دوست داری خیلی خیلی ساکتی و از حموم کردن لذت میبری. ...
30 دی 1392

تولد دخترم

دختر ناز من روز چهارشنبه 13 آذر حدود ساعت 7 و نیم صبح با وزن 2800 گرم و قد 48/5 سانتیمتر بدنیا اومد. الان النای نازنین من دقیقا 12 روزه اس  قربونش بشم خیلی نازه با اومدنش تمامی زندگی ما رو غرق شادی کرده باباش که عاشقشه همه اش النا  رو بغل میکنه و میبوسه. مامانم که دائما قربون صدقه اش میره بابام صداشو پشت تلفن میشنوه کیف میکنه  میخنده برادرهام دائما عکسهاشو نگاه میکنن قربون صدقه اش میرن عمه اش هر روز زنگ میزنه حالشو  میپرسه  خلاصه النا زندگی ما رو با اومدنش زیر و رو کرده خوشبخت بودم الان با وجود دخترم بیش از پیش احساس  خوشبختی میکنم خدایا شکرت!! __________________________ الان فرص...
28 دی 1392

نامه به کودکی که هرگز زاده نشد (2)

تو دُختری‌ یا  پسر؟  دلم‌ می‌خواد دختر باشی‌ُ یه‌ روز چیزایی‌ که‌ من‌ الان‌ حِس‌ می‌کنم‌ُ حِس‌ کنی‌! مادرم‌ می‌گه‌: دختر دُنیا اومدن‌ یه‌ بدبختیه‌بزرگه‌! وَ من‌ اصلاً حرفش‌ُ قبول‌ ندارم‌! وقتی‌ خیلی‌ دِلِش‌ می‌گیره‌ می‌گه‌: آخ‌! کاش‌ مَرد به‌ دُنیا اومده‌ بودم‌! می‌دونم‌ دُنیای‌ ما با دست‌ِ مَردا وُ برای‌ مَردا ساخته‌ شُده‌ وُ زورگویی‌ُ استبداد تو وجود...
25 مهر 1392

نامه به کودکی که هرگز زاده نشد (1)

    این مطلب از کتاب نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اثر اوریانا فالاچی گرفته شده دوست داشتم اینجا هم اونو به اشتراک بزارم :   امشب فهمیدم که تو هستی، مثل یک قطره زندگی که از هیچ چکیده باشد! سعی کن بفهمی، من از کسای دیگه نمی ترسم، کاری به کارشون ندارم، از خدا هم نمی ترسم! حتی درد هم نمی تونه من و بترسونه، تموم ترس من از توست! تویی که دست سرنوشت از هیچ جدات کرده و به بطن من چسبوندت!   همیشه منتظرت بودم و هیچ وقت آماده ی پذیرایی ازت رو نداشتم! مدام این سوال ترسناک برام پیش می اومد که نکنه دلت نخواد به دنیا بیای و متولد بشی! نکنه یه روز سرم  هوار بزنی که کی گفته بود منُ ...
23 مهر 1392

خوش گذروندن من

از پنجشنبه هفته پیش اومدم خونه مامان و بابام  چند ماهی میشد به خاطر ویار و دوری راه ندیده بودمشون. منو وقتی با این شکم گنده دیدن همه اش میخندیدن . خودمونیم کلی دارم حال میکنم این یه هفته ارو اینجا  همه بهم میرسن همه اش در حال لوس کردن من هستن میگن اینو بخور برا النا خوبه ، اینو بخور النا تپلتر شه  ، اینها برا رشد النا خوبه و ......  منم که حال میکنم میخورم و میخوابم   خداییش خیلی به این تعطیلات احتیاج داشتم! البته روز سه شنبه قرار بود با همسری برگردیم خونه ولی من زدم زیرش و موندم اینجا   دوست داشتم همسر جونم باهام بمونه اما به خاطر کارش مجبور شد برگرده. دلم براش تنگ میشه همه اش .......
14 شهريور 1392

زندگی

نمیدونم از کجا بگم با بهت و حیرت دارم به اتفاقهای چند ماهه نگاه میکنم الان 5 ماهه که یه نی نی تو دلمه و من دارم  مامان میشم هنوزم که هنوزه فکر میکنم همون دختربچه کوچولویی هستم که تابستونها دست باباشو میگرفت و باهاش  میرفت سر ساختمون در حال ساختشون تا به کارگرهای ساختمون سر بزنن و اونجا شروع میکرد با خاک و ماسه بازی  کردن. بعد از ظهر بعد از خواب مفصل نیمروز با مامانش میرفت خونه مامان بزرگ مهربون و اونجا با دختر دایی و پسر  خاله  بازی میکرد . تو حیاط بزرگ مامان بزرگ تفنگ بازی میکردیم بشکه های خالی رو به جای سنگر استفاده  میکردیم و با تفنگهای چوبی که ساخته بودیم پرنده های در حال ...
30 مرداد 1392
1