نامه به کودکی که هرگز زاده نشد (2)
تو دُختری یا پسر؟ دلم میخواد دختر باشیُ یه روز چیزایی که من الان حِس میکنمُ حِس کنی! مادرم
میگه: دختر دُنیا اومدن یه بدبختیهبزرگه! وَ من اصلاً حرفشُ قبول ندارم! وقتی خیلی دِلِش
میگیره میگه: آخ! کاش مَرد به دُنیا اومده بودم! میدونم دُنیای ما با دستِ مَردا وُ برای مَردا ساخته
شُده وُ زورگوییُ استبداد تو وجودشریشههایی قدیمی داره! تو قصّههایی که مَردها برای توجیه کردنِ
خودشون ساختناوّلین موجود یه زَن نیست، یه مَردِ به اسمِ آدم! بعدها سَرُ کلّهی حوّا پیدا میشه تا آدمُ
از تنهایی در بیاره وُ بَراش دردسَر دُرُست کنه! تو نقّاشیایدرُ دیوارِ کلیساها، خُدا، یه پیرهمَردِ ریش سفیدِ
نه یه پیرهزنِ مو سفید! تمومِ قهرمانا هَم مَردَن! از پرومته که آتیشُ اختراع کرد گرفته تاایکار که دِلِش
میخواس پرواز کنه! با تمومِ این حرفا حتّا اگه نقشِ یه مُرغِ کرچُبازی کنی، زن بودن خیلی قشنگه!
چیزیه که یه شُجاعتِ تمومنَشُدنی میخواد! یه جنگِ که پایون نداره! خیلی باید بجنگی تا
بتونی بگی وقتی حوا سیبِ ممنوعه رُو چید گُناه به وجود نیومد، اون
روز یه فضیلت باشکوه متولّد شُد که بِهِش میگن نافرمانی!
خیلی باید بِجنگی تا بتونی بگی تو تنت چیزی به اسمِ عقل وجود داره که دوس داری به
صداش گوش بِدی!
اگه تو پسر به دُنیا بیایاَم خوشْحال میشم! شاید حتّا بیشتر از دختر بودنت! اون وقت مزّهی بردهگیُ
بعضی از تحقیرا رُو نمیچِشی! میتونی هَر وقت دِلِتخواست شورش کنی! اگه پسر باشی باید یه جورِ
دیگه از ستمها وُ بردهگیها رُو تحمّل کنی! خیال نکن زندهگی واسه مَردا خیلی آسونه! اگه قَوی باشی
یه سِریمسئولیتِ سنگین رو سَرِت آوار میشه! چون ریش داری اگه نوازش بخوای یا گریه کنی همه بِهِت
میخندن! بِهِت دستور میدَن تو جنگا آدمبِکشی یا خودت کشته بِشی! چه بخوایُ چه نخوای تو رُو تو
ظلمُ سِتَمای عتیقهشون شریک میکنن! ولی شاید واسه تمومِ اینا مَرد بودن یهماجرای دوستداشتنی
باشه! دلم میخواد اگه پسر بودی وقتی بزرگ شُدی اون مَردی بشی که من همیشه تو رؤیاهام داشتم!
با ضعیفا مهربونُبا ظالما خشن، با کسایی که دوسِش دارن نَرمُ با حاکما، بیرحم! مَرد بودن یعنی کسی
شُدن! برای من مهمّه که تو کسی باشی! آدم بودن عبارتِ قشنگیِ چون فرقی بینِ زن و مَرد ،
قلب و مغزِ آدما و جنسیت نداره! هیچ وقت به زوراز تو نمیخوام که چون مَردی یا زنی باید فلان کارُ
داشته باشی! فقط دوتا چیز از تو میخوام! یکی این که از معجزهی به دُنیا اومدن تمومِاستفاده رُو بِبَری وُ
دوّمی این که هیچ وقت تن به پَستی نَدی! پَستی یه جونورِ خونْخوارِ که همیشه سَرِ راهمون کمین
کرده! ناخوناشُ بهبهونههایی مثِ مصلحتُ عقلُ اِحتیاط تو تنِ تمومِ آدما فرو میکنه وُ کمتَر کسی هست
که جلوش تاب بیاره! آدما تو خطر پَست میشنُ وقتیخطر از سَرِشون گُذشت دوباره میرَن تو جلدِ
خودشون! هیچ وقت نباید خودتُ وقتِ رو به رو شُدن با خطر گُم کنی، حتّا اگه تَرس تمومِ جونتُگرفته
باشه! شاید بهتر باشه از زشتیا وُغصّهها چیزی بِهِت نگمُ فقط از دنیای شادُ قشنگ بَرات حرف بزنم!
ولی نمیخوام سَرِتُ شیره بمالمُ بِهِت بگم کهزندهگی مثِ یه قالیِ نَرمه کهمیتونی پابرهنه روش راه
بِری، نه! زندهگی یه جادّهی کجُ کولهی پُر از سنگُ کلوخه! کلوخایی که تو رُ زمین میزننُ خونی
مالیت میکنن!سنگایی که فقط با چکمههای آهنی میشه از روشون گُذشت! تازه این کافی نیس چون
وقتی پاهاتُ بپوشونی هَم یکی پیدا میشه که به سَرِت سنگ بِپَرونه!
برگرفته از از کتاب نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اثر اوریانا فالاچی