الناالنا، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

نامه هایی به کودک زاده نشده

خاطره زایمان

1392/11/27 11:52
نویسنده :
450 بازدید
اشتراک گذاری

امروز بالاخره میخوام خاطره زایمانمو با جزئییات کاملش بنویسم:

عصر روز سه شنبه دوازدهم آذر آخرین ویزیت دوران بارداری رو داشتم با مامان و همسرم رفتیم مطب دکتر

قرار بود هفته بعدش یعنی 19 آذر برم بیمارستان برا سزارین ، یک ساعتی منتظر شدیم تا نوبتم برسه قبل

اون منشی فشار خون و وزنمو گرفت وزنم 71/5 شده بود یعنی حدود 11-12 کیلو از اول بارداریم چاق

شده بودم فشارم هم 14 روی 9 بود معمولا فشار من 12 روی 9 بود وقتی رفتم داخل اتاق دکتر دوباره

مثل همیشه صدای قلب جنین رو چک کرد که خدا رو شکر مشکلی نبود ولی گفت چون چند هفته پیش

هم فشارم یه کمی بالا بوده بهتره برم بیمارستان و یکی دو ساعت تحت نظر باشم اگه فشارم پایین اومد

میتونم برم خونه و هفته بعد بیام برا زایمان اگرم نه روز بعدش دکتر بیاد و عملم کنه !!

از اتاق دکتر اومدم بیرون و خوووووشحاااال به مامانم گفتم بریم بیمارستان ممکنه تا شب دختر کوچولومون بدنیا بیاد !!

رفتیم بیمارستان و اونجا رفتم داخل بخش زایمان و یه مامایی اومد و ازم آزمایش ادرار گرفت تا ببینن دفع

پروتئین دارم یا نه بعدش هم هر چند دقیقه یک بار فشار خونمو میگرفت که رو 14 ثابت مونده بود خلاصه

شب ساعت 10 شد و فشار من پایین نیومد که نیومد!! جواب آزمایشمم میگفت که دفع پروتئین ندارم!

دوباره زنگ زدن به دکترم و وضعیتم رو شرح دادن دکتر گفت شب رو برم خونه و صبح بیام برا سزارین ولی

تا فردا باید کاملا مواظب حرکات جنین باشم و اگه تکونهاش کم شد فورا بیام بیمارستان حتی اپهنصف

شبم باشه! منم از خدا خواسته برگشتم خونه حال نداشتم شب رو بیمارستان بمونم ساک نی نی رو هم

هنوز کاملا آماده نکرده بودم!

با مامان و همسرم برگشتیم خونه همگی خیلی خوشحال بودیم که فردا دخمل خانوم میاد پیشمون .

به مامانم گفتم تا فردا به کسی نگه و بعد زایمان و اومدن نینی بهشون بگیم تا سورپرایز بشن آخه همه

فکر میکردن من روز 19 آذر زایمان میکنم یعنی هفته دیگه !

دکتر بهم گفت یه غذای سبک بخورم و بعد ساعت 11 شب چیزی نخورم و صبح ساعت 6 ناشتا

بیمارستان باشم.

تو راه برگشتن به خونه همسرم برام جوجه کباب گرفت  تا بخورم رسیدیم خونه شامو خوردیم و با مامانم

ساک خودم و نی نی رو آماده کردیم چون عصر قبل رفتن به مطب دکتر دوش گرفته بودم دیگه نرفتم حموم.

خیلی برام جالب بود منی که تمام مدت از زایمان وحشت داشتم اصلا ترس و استرس نداشتم و برعکس

خیلی خوشحال بودم که تا چند ساعت دیگه دخترمو میبینم راستش رو بخواین از بارداری هم خسته شده

بودم نمیتونستم راه برم ، بشینم و بخوابم

بعد آماده کردن وسایل بیمارستان تقریبا ساعت یک خوابیدیم و قرار شد ساعت پنج و ربع بیدار شیم و

حرکت کنیم تا ساعت شش بیمارستان باشیم و کارهای پذیرش رو انجام بدیم.

ده دقیقه به شش صبح رسیدیم بیمارستان و کارهای پذیرش رو همسرم انجام داد و رفتیم داخل بخش

زنان پرستار بهم گفت برم گان بپوشم و آماده شم رفتیم داخل یه اتاق و من لباسهامو در آوردم و لباس

عمل رو پوشیدم بعدش یه پرستار دیگه اومد و برام انژیوکت زد گفتم پس سوند چی؟! گفتن سوند نداری.

از این بابت خیلی خوشحال شدم . بعدش یه پرستار دیگه اومد و گفت سریع برو مثانه اتو خالی کن و بیا

بریم که از اتاق عمل دارن صدات میزنن رفتم دستشویی و بعدش با پرستار و مامانم رفتیم به سمت اتاق

عمل. دوست داشتم همسرم هم پیشم بود ولی نذاشتنش و گفتن فقط یه نفر همراه میتونه با مریض

بیاد. ساعت چند دقیقه به 7 صبح بود که با مامانم خداحافظی کردم و رفتم داخل بخش جراحی

یه آقایی لباس عمل تنش بود اومد و ازم اسم و گروه خونیمو پرسید بهش گفتم به نظرتون بیهوشی خوبه

یا بی حسی ؟ گفت نظرم برات مهمه ؟! گفتم بله که مهمه اونم گفت به نظرم بیهوشی رو انتخاب کن!

بعدش یه خانومی اومد و من رو برد سمت اتاق عمل. تو اتاق عمل هر کسی مشغول انجام کار خودش

بود یه اتاق بود که وسطش یه تخت گذاشته بودن پرستار کمک کرد رو تخت بخوابم یه پرستار دیگه اومد و

باهام احوالپرسی کرد ازم جنسیت و اسم نینی رو پرسید اسمشو بهش گفتم گفت آخه ثبت احوال اجازه

میده اسم خارجی بذارین؟!! گفتم والا تو سایت خود ثبت احوال بوده این اسم بعدش بهش گفتم ساعت

چنده گفت 7. داشتیم با هم حرف میزدیم که دکترم اومد و گفت فشار مریض رو بگیرین ببینم رو چنده

گفتم خانوم دکتر پایین تو بخش فشارمو گرفتن که 11 بود ( تو بخش زنان فشارم رو گرفتن فشارم رو 11

بود پرستار خندید و گفت نکنه ترسیدی که فشارت افتاده اخه من مثلا چون فشارم بالا بود داشتم بصورت

اورژانسی عمل میشدم ) بعدش دکتر بیهوشی اومد و باهام احولپرسی کرد و درباره سابقه فشار خونم

ازم پرسید و به پرستار نوع بیهوشی که قرار بود تزریق بشه ارو گفت.

گفتم آقای دکتر به نظرتون بیهوشی خوبه یا بیحسی ؟؟ گفت چون فشارت بالا بوده بیهوشی ولی اگه

خودت بخوای بی حست هم میکنم در همین حین چشمم به چراغهای اتاق عمل افتاد یاد فیلمها افتادم

که موقع عمل چراغها رو نشون میدن و یه خورده استرس گرفتم و با خودم گفتم بیهوشی بهتره که نبینم

دارن چیکار میکنن!! در همین حین پرستار داشت دستهامو میبست و دکتر بیهوشی با یه پرستار دیگه

داشت حرف میزد یه لحظه دیدم یه چیزی به دستم تزریق کرد احساس کردم یه چیزی داره تو بدنم

بسرعت داره پخش میشه و تو همون لحظه چشمهام مانیتور روبرویییم رو دو تا دید فهمیدم که داروی

بیهوشی رو بهم تزریق کردن سعی کردم چشمهامو باز نگه دارم دیدم نمیشه و خودم چشمهامو

بستمممممممم

.

.

.

.

یه صدایی شنیدم که داشت اسممو صدا میکرد و میگفت خانوم فلانی بیدار شو بیدار شو نتونستم

چشمهامو باز کنم ولی بهش گفتم اوهووووم یعنی بیدارم

بعد نمیدونم چند وقیقه چشمهامو باز کردم و دیدم تو ریکاوریم و کلی مریض اونجان خیلی از بهوش اومدن

میترسیدم آخه میگفتن وقتی بهوش میای خیلی درد داری ولی من هییییییچ دردی رو احساس نکردم

نمیدونم شایدم چون پمپ مورفین داشتم به خاطر اون بود!! همه اش خوابم میومد و نمیتونستم چشمهامو

باز نگه دارم تو همون موقع هی پرستار میومد و شکممو فشار میداد بالاخره یکی از اون طرف گفت دکترش

گفته شکمشو فشار ندین !! ولی تا اون موقع دو سه بار شکممو فشار داده بودن ولی اونم درد نداشت

اصلا !! آخه میگفتن این قسمت هم خیلی دردناکه ولی خدا رو شکر دردی نداشتم

یه پرستار داشت سرمم رو چک میکرد بهش گفتم خانوم بچم سالمه؟؟؟ گفت نمیدونم من ندیدمش ولی

حتما سالمه!! دوباره بخواب رفتم بعد چند ساعت یا دقیقه بزور چشمهامو باز کردم و دیدم پرستاری که تو

اتاق عمل بود و راجب اسم دخترم ازم پرسید اونجاست بزور دستمو بلند کردم و بهش اشاره کردم که بیاد

طرفم پرستار اومد ازش پرسیدم خانوم بچه من سالمه ؟ گفت بله که سالمه وقتی دنیا اومد یک جیغهایی

میکشید که اتاق عمل رو گذاشته بود رو سرش!! دیگه خیالم راحت شد و راحت خوابیدم

من اتاق خصوصی خواسته بودم و تا اتاق خصوصیشون خالی بشه چند ساعت طول کشیده بود تا منو از

ریکاوری آوردن بیرون حدود ساعت 11 صبح بود که تو ریکاوری گفتن اتاقش آماده اس و میتونین ببرینش تو

بخش. بیچاره مامانم خیلللللللی نگران من شده بود که دیر آوردنم تو بخش و ترسیده بود که نکنه برا من

اتفاقی افتاده مه نمیگن ولی پرستاره بهش گفته بود که مشکلی نداره دخترتون ولی تو آوردنش یه کمی

طول میکشه دیگه نگفته بودن که به خاطر اتاقه !!! طفلی مامانمم ترسیده بود

ساعت حدود 11 صبح بود که از ریکاوری آوردنم بیرون مامانم بیرون اتاق عمل منتظرم بود وقتی من و دید

اومد و پیشونیمو بوسید منم لبخند زدم براش که یعنی حالم خوبه بعد رفتیم داخل اتاق و پرستار کمک کرد

که برم رو تخت خودم آروم خودمو کشیدم رو تخت همونجا هی اینور اونور رو نگاه میکردم که ببینم دخترم

کجاست؟! آخرش از مامانم پرسیدم مامان دخترم کو؟ مامانم گفت تو بخش نوزادانه و گفتن هر وقت

مادرش اومد اونموقع بچه ارو تحویل میدن . گفتم دیدینش مامانم گفت نه ندیدمش.( مثل اینکه وقتی

مامانم رو فرستاده بودن برام از داروخونه دارو بگیره همون موقع دخترم رو میارن که مامانم ببینه و هر چقدر

همراه منو صدا میزنن چون مامانم اونجا نبوده دخترم رو بدون اینکه ببیننش میبرن بخش نوزادان ) 

تازه رو تخت دراز کشیده بودم که همسرم اومد تو خیلی خوشحال بود که بابا شده و اومد و پیشونیمو

بوسید و حالمو پرسید گفتم دخترمو میخواممممم همون لحظه از بخش نوزادان زنگ زدن و گفتن بابای بچه

بیاد و نینیشو تحویل بگیره

شوهرم زود رفت تا دخترمونو بیاره بعد چند دقیقه اومد تو اتاق و دیدم یه چیز کوشولو لای پتو تو بغلشه

چشمهامو باز کردمو نیم خیز شدم و گفتم وااااای چقدر کوچولویه وقتی اولین بار دخترمو دیدمش

چشمهاش باز بود و با تعججججب داشت اطرافو نگاه میکرد بهش گفتم سلام مامان و بغلش کردم بعدش

مامانم اومد و گفت بهش شیر بده سینمو درآوردم ولی دخملی نمیتونست خوب سینه امو بگیره و اصلا بلد

نبود چطوری شیر بخوره!! ولی بعد یکی دو ساعت شروع کرد به مک زدن 

به مامانم گفتم که به بابام و بقیه خبر بده که نینیمون یه هفته زودتر اومده و اونم زنگ زد به همه  و گفت

همگی تعجب کرده بودن و بعد چند دقیقه سیل تبریکات و زنگ زدنها شروع شد.

شب رو مامانم پیشم موند خدا رو شکر به لطف پمپ مورفین کوچکترین دردی رو احساس نکردم و اصلا

باورم نمیشد به این راحتی تونستم زایمان کنم.

فردا صبح دکترم اومد و گفت مرخصت میکنم که بری خونه ولی گفت خدا رحم کرد چون تو اتاق عمل

فشارم یهویی رفته بود رو 16 و بعد اینکه بچه ارو میارن بیرون فشارم میاد پایین.

بعد کارهایی ترخیص بالاخره ظهر چهارشنبه 14 آذر با دخترمون برگشتیم خونه.

روز چهارم هم دخترم دچار زردی شد (  زردیش 12/4 بود )و مجبور شدیم 48 ساعت براش دستگاه فوتو

تراپی بیاریم  تو خونه و طفلی خیلی اذیت شد و اصلا روزهای خوبی نبود وقتی دخترمو با چشم بند و لخت

تو دستگاه میدیدمش قلبم ریش ریش میشد. بعد دو روز دوباره بردیمش دکتر که دکتر معاینه اش کرد و

گفت شکر خدا مشکلی نداره و زردیش کمتر شده

الانم دختر گلم دو ماه و نیمه اس و مثل فرشته ها خوابیده منم از فرصت استفاده کردم و بالاخره تونستم

خاطره بدنیا اومدنش رو بنویسم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)