زندگی
نمیدونم از کجا بگم با بهت و حیرت دارم به اتفاقهای چند ماهه نگاه میکنم الان 5 ماهه که یه نی نی تو دلمه و من دارم مامان میشم هنوزم که هنوزه فکر میکنم همون دختربچه کوچولویی هستم که تابستونها دست باباشو میگرفت و باهاش میرفت سر ساختمون در حال ساختشون تا به کارگرهای ساختمون سر بزنن و اونجا شروع میکرد با خاک و ماسه بازی کردن. بعد از ظهر بعد از خواب مفصل نیمروز با مامانش میرفت خونه مامان بزرگ مهربون و اونجا با دختر دایی و پسر خاله بازی میکرد . تو حیاط بزرگ مامان بزرگ تفنگ بازی میکردیم بشکه های خالی رو به جای سنگر استفاده میکردیم و با تفنگهای چوبی که ساخته بودیم پرنده های در حال ...