الناالنا، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

نامه هایی به کودک زاده نشده

نوه

امروز صبح زنگ زدم از دکتر نوبت بگیرم گفت تا هفته دیگه نوبت نداره و برا یک اردیبهشت بهم نوبت داد.میدونی خیلی نگرانتم دوست دارم زود برم دکتر تا برام سونو بنویسه و ببینمت از خدا فقط و فقط سلامتی تو رو میخوام. تا یادم نرفته اینم بگمکه فقط من و بابات و مامان جون از اومدنت خبر داریم. فعلا به ببابات گفتم تا به کسی نگه. اگه بابا جون بفهمه داره صاحب نوه میشه خیلی خیلی خیلی خوشحال میشه و از خوشحالیش به همه میگه برا همین به مامان جون گفتم فعلا بهش چیزی نگه تا من برم سونو و از سلامتت مطمئن بشم.     ...
24 فروردين 1392

بابای حواس جمع!!

امروز با بابایی رفتیم دکتر اما چون پنج شنبه بود دکتر نبود حالا باید شنبه زنگ بزنم و نوبت بگیرم. در ضمن یه چیز خنده دار بگم بهت. به بابات دکتر اعتمادیفر رو معرفی کرده بودن اما بابای حواس جمعت عابدینی یادش مونده بود! کلی خیابون رو گشتیم ولی دکتری به این اسم پیدا نکردیم تا اینکه بابات دوباره زنگ زده و اسم دکتر رو پرسیده تا اینکه فهمیدیم اسم دکتر عابدینی نیست  بعدش هم رفتیم تا ساعت 9 شب دنبال خونه گشتیم و ساعت 10:30 شب خسته رسیدیم خونه. اینم بگم از بابات بادوم خواسته بودم بخره تا من بخورم و تو بیشتر بزرگ شی بابات تا ساعت 10:30 شب دنبال بادوم بود تو سوپرمارکتها ولی نتونست پیدا کنه! ...
22 فروردين 1392

کنجد مامان و بابا

عزیزم امروز داشتم تو اینترنت میخوندم الان که هفته پنجمی خودت اندازه یه کنجد هستی و کیسه آبت اندازه یه حبه انگور! دیروز بابات ساعت 8:30 شب اومد خونه خیلی خسته بود ولی حقوقش افزایش پیدا کرده اونم درست زمونی که تو اومدی! قرار شده خونه ارو عوض کنیم و بریم جایی که به محل کار بابایی نزدیکتر باشه برا همین فردا میریم دنبال خونه بگردیم علاوه بر این قراره از دکتر هم نوبت ویزیت بگیرم. کنجدم خیلی عجله دارم برم سونوگرافی و ببینمت.
21 فروردين 1392

بابای مهربون

نی نی نازم امروز دو تایی توخونه بودیم ومنتظر بابایی تا از سر کار برگرده. تا اون موقع داشتم درسهامو میخوندم. عصر بابایی با یه پاکت شیر و موز اومد خونه میخواست برامون شیرموز درست کنه تا بخوریم تا تو بزرگ و بزرگتر شی  دوباره شب هم به زور یه لیوان شیر دیگه بهم داد. اینم بگم امشب بابات همه اش نازت میکرد عزیزم شب هم دستشو گذاشته بود رو شکمم و میگفت میخوام نی نی خوشگلم رو بغل کنم و بخوابم.  عزیزم زودی بزرگ شو و بیا پیشمون مامان و بابا منتطرتن.  ...
20 فروردين 1392

دانشگاه مامانی

امروز بابایی مرخصی گرفته بود تا مامانی مدارکش رو ببره به دانشگاه تحویل بده. از ساعت 8 صبح راه افتادیم تا 12:30 رسیدیم کارهای اداری رو انجام دادیم و 13:15 دوباره برگشتیم. خیلی خسته شده بودم از وقتی اومدی تو دلم خیلی خیلی زود خسته میشم. ساعت 4 تو دلیجان بابایی برا ناهار ما رو برد رستوران همای سعادت. نمیدونی عزیزم چقدر دو تایی غذا خوردیم حتی بیشتر از بابایی! بابات تعجب کرده بود میگفت چقدر با اشتها تمام غذاتو خوردی  راستش خودمم تعجب کرده بودم !!  ...
19 فروردين 1392

جشن کوچیک دو نفری من و بابایی

خوشگلم سلام امروز عصر بابایی بهم زنگ زد و گفت به مناسبت اومدن تو میخواد ما رو ببره شام بیرون تا یه جشن کوچولوی خودمونی بگیریم. منم حاضر شدم و خودمو خوشگل کردم . سوار ماشین که شدم به بابایی گفتم اول باید منو ببری آزمایشگاه تا آزمایش بدم و گر نه نمیام رستوران!!  آخه بابایی میخواست پنج شنبه منو ببره برا آزمایش منم که تا اون روز تاب نمیارم که ! خلاصه با زور بردمش! رفتیم خیابون شمس آبادی که پر از مطب دکتر و آزمایشگاهه. با بابایی رفتیم تو به خانومه گفتم اومدم برا آزمایش بارداری اسمم و سنمو پرسید و یه قبض بهم داد و گفت برو اتاق نمونه گیری. رفتم تو اتاق چند دقیقه ای منتظر شدم تا یه خانوم دیگه اومد و ازم خون گرفت ازش پرسیدم کی جواب...
18 فروردين 1392

اطمینان

عزیزم امروز دوباره برای اطمینان بی بی چک گذاشتم یه خط صورتی دیگه ولی پررنگتر از دیروزیه افتاد. دیگه کم کم باورم میشه که تو دلی ناز نازم ولی تا وقتی که نرم آزمایش خون بدم باور نمیکنم. دوست داشتم ا مروز میرفتم با بابات میرفتم و آزمایش میدادم اما بابایی خیلی کار داره و سرش شلوغه حسابی وقتی هم میاد خونه خیلی خسته اس. ...
17 فروردين 1392

خوش اومدی عزیزم

سلام  عزیزم هر ماه یه مهمون برا مامانی میومد که از اومدنش میفهمیدم هنوز نیومدی تو دلم. اما این بار مهمونه نیومد! تا عصر منتظر شدم که بیاد ولی نیومد که نیومد! به بابایی گفتم میخوام بی بی چک بذارم گفت برو بذار. هول هولکی یه بی بی چک گذاشتم که دیدم عرض دو ثانیه یه خط صورتی کمرنگ افتاد. باورم نشد اومدم به بابات نشون دادم اونم تند راهنمای بی بی چک رو نگاه کرد و با خوشحالی گفت مثبته دیگه! نمیدونی چقدر خوشحال شده بود داشت بال در میورد بغلم کرد و گفت مبارکه مامان شدی!  
16 فروردين 1392