الناالنا، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

نامه هایی به کودک زاده نشده

دومین روز سونوی NT

امروز صبح آخرین امتحانم بود بعدش دوباره رفتم مطب سونوگرافی تا دوباره اندازه هاتو بگیرن. خدا رو شکر این بار عرض چند دقیقه دکتر تونست اندازه ها رو بگیره. امروز صبح نی نی خوبی شده بودی و دکتر رو اذیت نکردی  دکتر گفت تمامی اندازه هات نرمال هست و خدا رو شکر هیچ مشکلی نداری. اندازه قدت 78 میلیمتر و سنت 13 هفته و 6 روز بود. دو تا عکس خوشگل هم ازت بهم دادن (الانم هر وقت دلم برات تنگ شد میرم عکستو میبینم و باهات حرف میزنم.) عصر که بابات اومد اولین چیزی که پرسید این بود که عکس نی نیم کو میخوام ببینمش و من برگه سونو رو نشونش دادم اونم با خوشحالی عکساتو نگاه کرد و گفت وااااای چقدر بزرگ شده و خندید. نمیدونی از اینکه صحیح و سالمی ...
21 خرداد 1392

اولین سونوی NT

خوشگل مامان امروز نوبت سونوی NTداشتیم ساعت 6:30 با بابایی رفتیم مطب دکتر یک ساعتی منتظر شدیم تا نوبتمون برسه تو این مدت من چند تا شکلات خوردم تا موقع سونو تکون بخوری وقتی رفتم داخل اتاق اول به خاطر شکلاتهایی که خورده بودی هی تکون میخوردی و شیطونی میکردی دکتر بعضی از اندازه هاتو گرفت ولی بعدش رفتی یه جا نشستی و تکون نخوردی همه اش دستتو بالا میوردی و انگشتتو میخوردی. عزیزم خیلی خوشحال بودم میبینمت یه حس خیلی خیلی قشنگی داشتم. خلاصه هر کاری کردیم تکون نخوردی دکتر کلی بهت خندید و گفت تا به حال بچه ای به این لجبازی ندیده بودم!! چند بار از تخت اومدم پایین و قدم زدم و آبمیوه شیرین خوردم تا یه ذره تکون بخوری اما انگار نه انگار!...
20 خرداد 1392

اولین خرید

دیروز عصر رفتیم دکتر برا هفته بعد برامون سونوی NT و آزمایش خون نوشت هفته دیگه میریم که انجامش بدیم . برگشتنی هم با بابات برات برا اولین بار چند دست لباس گرفتیم. سفید و نارنجی. از دیشب لباسها رو گذاشتم جلوی چشم و نگاهشون میکنم و قربون صدقه ات میرم تو دلم هی آرزو میکنم که کاش زودتر بیای تا  من بتونم لباسها رو تنت کنم.     ...
13 خرداد 1392

نی نی من

شب رو با هم تنها بودیم من درس خوندم و ساعت 11 شب خوابیدیم الانم ساعت دو ظهره که دارم برات مینویسم نمیدونم الان داری اون تو چی کار میکنی خوابی یا بیدار؟ دلم میخواد زودی تکونهاتو حس کنم و از شیطونیهات لذت ببرم. عزیزم شب بابایی برمیگرده میدونم که تو هم مثل من خیلی خیلی دلت براش تنگ شده مگه نه؟     ...
10 خرداد 1392

اولین امتحان

امروز صبح اولین امتحانم بود امیدوارم نمره خوبی بگیرم. صبح بابایی برا یه ماموریت رفت تهران و فردا برمیگرده امروز و فردا اولین باریه که من و تو با هم تو خونه تنهاییم. روز یکشنبه دوباره نوبت دکتر دارم برم ببینم چی میگه. شام جوجه کباب شده تو فر داریم الانم آماده شده بریم با هم بخوریم حتما خوشت میاد میدونم که خیلی خوشمزه شده!   ...
9 خرداد 1392

دو ماه و دو روزگی

هنوز تکونهات رو حس نمیکنم میدونم که هنوز زوده و خیلی کوچولویی آخه تازه شدی دو ماه و دو روز. یعنی الان دقیقا دو ماه و دو روزه که مهمون من و بابات هستی. دیشب بابات سرشو گذاشته بود رو شکمم و میخواست صدای قلبتو بشنوه اما نتونست. از وقتی که رفتم سونو و مطمئن شدم مشکلی نداری خیلی روحیه ام بهتر شده کوچولوی من. فعلا مشغول درس خوندنم و هفته دیگه امتحان دارم برا من و بابا دعا کن عزیزم   ...
30 ارديبهشت 1392

اولین سونو

دیروز رفتیم با بابایی برای اولین بار دیدمت واااااااای که چقدر کوچولویی فقط 17 میلی متر! قلب خوشگلت هم تشکیل شده و داره میتپه قربون اون قلب کوچولوت بشم من عزیزم خیلی خوشحالم که سالمی دکتر هم گفت همه چی خوبه و مشکلی نداری. وقتی دیدمت خنده ام گرفت آخه خیلی کوچولویی تقریبا به اندازه یه لوبیایی!!  خیلی خیاللم راحت شد که صحیح و سالم تو دلم داری بزرگتر میشی نمیدونی از این بابت چقدر خوشحالم. اینم بگم بابات هی عکستو نگاه میکنه میخنده و میگه وای چقدر کوچولویه. ...
16 ارديبهشت 1392

فندق کوچولو

امروز قراره بریم سونو و برای اولین بار ببینمت کوچولوی من. خیلی مشتاق اون لحظه ام. یه مدت نتونستم برات بنویسم چون سرگرم اسباب کشی بودیم و اومدیم خونه جدیدمون. چند لحظه پیش حالم بهم خورد  و برای اولین بار بالا آوردم ولی از اینکه نشون میده داری بزرگ میشی خوشحالم. دوست دارم زود بزرگ شی و بیای من و بابات رو از تنهایی در بیاری ...
15 ارديبهشت 1392

اولین ویزیت دکتر

دیروز عصر با بابایی رفتیم مطب خانم دکتر. دکتر مهربون و خوش اخلاقی بود کلی راهنماییم کرد که چی بخورم و چی نخورم کلی بهم آرامش داد. خیلی اعصابم آروم شده و دیشب رو تونستم خیلی خیلی خوب بخوابم. دکتر برای حالت تهوعهام قرص داده دیگه کمتر تهوع دارم و برا 10 روز دیگه برام سونو نوشت و گفت که باید اونموقع قلب کوچولوت دیده بشه. از مطب سونوگرافی برا روز 15 اردیبهشت نوبت گرفتم برا اولین بار میخوام ببینمت عزیزم     ...
2 ارديبهشت 1392

مامان نگران

امروز صبح دایی جون برگشت یزد ولی نمیدونه که دایی شده چون هنوز بهش نگفتم. همه اش درگیر جمع کردن اثاث خونه هستم میخوایم هفته دیگه اسباب کشی کنیم ولی قبل اون قراره با بابایی چند روزی بریم کیش. امروز اولین نوبت دکترمونه و عصر با بابات میریم مطب. خیلی مشتاقم که ببینمت اما از همه مهمتر دلم میخواد زودتر از سلامتیت مطمئن شم. خیلی نگرانتم.
1 ارديبهشت 1392