الناالنا، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره

نامه هایی به کودک زاده نشده

نامه به کودکی که هرگز زاده نشد (1)

    این مطلب از کتاب نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اثر اوریانا فالاچی گرفته شده دوست داشتم اینجا هم اونو به اشتراک بزارم :   امشب فهمیدم که تو هستی، مثل یک قطره زندگی که از هیچ چکیده باشد! سعی کن بفهمی، من از کسای دیگه نمی ترسم، کاری به کارشون ندارم، از خدا هم نمی ترسم! حتی درد هم نمی تونه من و بترسونه، تموم ترس من از توست! تویی که دست سرنوشت از هیچ جدات کرده و به بطن من چسبوندت!   همیشه منتظرت بودم و هیچ وقت آماده ی پذیرایی ازت رو نداشتم! مدام این سوال ترسناک برام پیش می اومد که نکنه دلت نخواد به دنیا بیای و متولد بشی! نکنه یه روز سرم  هوار بزنی که کی گفته بود منُ ...
23 مهر 1392

برای دخترم

سلام دخترکم (31 هفته) عزیزم کمتر از دو ماه دیگه مونده که بیای بغلم. قربونت برم که تکونهات چقدر قشنگه مخصوصا الان که بزرگتر  شدی و لگدهات محکمتر شده ولی من همچنان عاشقشونم. فکر کنم چرخیدی چون دیگه سکسکه هاتو درست زیر شکمم احساس میکنم وقتی سکسکه میکنی بابات دستشو میزاره رو شکمم و میخنده  با هر سکسکه ات  کل شکمم میپره بالا   عزیزم  همین الان دستامو گذاشته بودم رو شکمم فشار میدادم فکر کنم دستت بود کشیدی اونطرفتر !! واااااااای چقدر ذ وق کردم و قربون صدقه خودت و دستهای کوچیکت رفتم.  چند روز بود وقتی بابایی  از سر کار میومد و صداشو میشنیدی شروع میکردی به ورجه وورجه کردن تو شکمم...
22 مهر 1392

29 هفتگی

دیگه داریم یواش یواش هفته 29 رو تموم میکنیم و وارد هفته 30 میشیم. این یعنی حدود 2 ماه و نیم دیگه  دخملم وارد جمع خونوادگی من و باباش میشه و ما رو از تنهایی در میاره.  کم کم میخوام ساک بیمارستانشم آماده کنم تا اگه یه موقعی دخمل جون خواستن زودتر هم بیان وسایلهاش آماده باشه. تو اینترنت خوندم که بعد از 28 هفتگی باید دائما تکونهای نی نی رو زیر نظر گرفت تا مطمئن شد که حالش  خوبه. من که کارم شده شمردن لگدهای این وروجک!!  خانوم کوچولوی من زیاد تکون میخوره حتی بعضی شبها تکونهاش انقدر شدید میشه که از خواب بیدار میشم  ولی این از خواب بیدار کردنش هم برام لذت بخشه دستمو میذارم رو شکمم و قرب...
8 مهر 1392

برگشتن به خونه

بالاخره بعد تقریبا یه ماه خوش گذروندن تو خونه مامان و بابا و خوردن و خوابیدن دوشنبه شب برگشتم خونه خودم. همسری خونه ارو مثل دسته گل تمیز کرده همه جا برق میزنه!! واقعا دستش درد نکنه من که دیگه با این  شکم و دردهای مختلف بارداری نمیتونم کار کنم. با مامانم خریدهای باقی مونده دخملی رو انجام دادیم الان فقط سفارش تخت و کمدش مونده میخوام زودی  تختش رو هم بگیرم و وسایلشو بچینم . وااااااااااااای درسهامم موندن از حالا شروع کردم به خوندنشون که بعد زایمان مشکلی برام پیش نیاد و بتونم  پاسشون کنم. یعنی میشه این چند ماه هم زود بگذره و نی نی نازم صحیح و سالم بیاد بغلم      ...
3 مهر 1392

خوش گذروندن من

از پنجشنبه هفته پیش اومدم خونه مامان و بابام  چند ماهی میشد به خاطر ویار و دوری راه ندیده بودمشون. منو وقتی با این شکم گنده دیدن همه اش میخندیدن . خودمونیم کلی دارم حال میکنم این یه هفته ارو اینجا  همه بهم میرسن همه اش در حال لوس کردن من هستن میگن اینو بخور برا النا خوبه ، اینو بخور النا تپلتر شه  ، اینها برا رشد النا خوبه و ......  منم که حال میکنم میخورم و میخوابم   خداییش خیلی به این تعطیلات احتیاج داشتم! البته روز سه شنبه قرار بود با همسری برگردیم خونه ولی من زدم زیرش و موندم اینجا   دوست داشتم همسر جونم باهام بمونه اما به خاطر کارش مجبور شد برگرده. دلم براش تنگ میشه همه اش .......
14 شهريور 1392

اسم دخترم

با همسرم تصمیم گرفتیم اسم دخملمونو بزاریم  النا النا معنیش تو زبانهای مختلف یعنی نور و روشنایی ریشه اش هم یونانی هست و تو زبانهای یونانی ، رومانیایی ، ایتالیایی ، اسپانیایی ، معرب شده اسم هلن یا هلنا هستش. در اساطیر یونانی النا دختر زئوس و لدا بوده که به خاطر زیباییش توسط پاریس به اسارت گرفته میشه و  ا ین کار باعث وقوع جنگ تروا شده. این اسم جزو محبوبترین اسمها در اروپا و آمریکا در 10 سال اخیر بوده. من اسمهای هلنا و هلیا و نیلا رو هم انتخاب کرده بودم همسرم هم اسم سانای و آیلین رو دوست داشت ولی  چون زور من زیاد بود   قرار شد اسم دخترمون النا باشه البته فعلا !!  دوست دار...
4 شهريور 1392

زندگی

نمیدونم از کجا بگم با بهت و حیرت دارم به اتفاقهای چند ماهه نگاه میکنم الان 5 ماهه که یه نی نی تو دلمه و من دارم  مامان میشم هنوزم که هنوزه فکر میکنم همون دختربچه کوچولویی هستم که تابستونها دست باباشو میگرفت و باهاش  میرفت سر ساختمون در حال ساختشون تا به کارگرهای ساختمون سر بزنن و اونجا شروع میکرد با خاک و ماسه بازی  کردن. بعد از ظهر بعد از خواب مفصل نیمروز با مامانش میرفت خونه مامان بزرگ مهربون و اونجا با دختر دایی و پسر  خاله  بازی میکرد . تو حیاط بزرگ مامان بزرگ تفنگ بازی میکردیم بشکه های خالی رو به جای سنگر استفاده  میکردیم و با تفنگهای چوبی که ساخته بودیم پرنده های در حال ...
30 مرداد 1392

درد 2

از یک شنبه شب هستش که درد دارم ولی امروز یه کمی بهتر شدم و میتونم راه برم. خیلی دردهای وحشتناکی داشتم که گریم میگرفت دکترمم نبود که برم پیشش. ولی با هر تکون دخملی خیالم راحت میشه که حالش خوبه.     ...
15 مرداد 1392

درد

دیشب از ساعت 4 به خاطر درد شکمم بیدار شدم و نتونستم بخوابم . اومدم رو کاناپه دراز کشیدم اصلا نمیتونم تکون بخورم!! نگران بودم طوریت شده باشه ولی وقتی دیدم داری منو لگد بارون میکنی خیالم راحت شد که دختر نازم حالش خوبه خوبه.   ...
14 مرداد 1392